پیرمرد و دختر ! …

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید :
-
غمگینی؟
-
نه
-
مطمئنی؟
-
نه
-
چرا گریه می کنی؟
-
دوستام منو دوست ندارن
-
چرا؟
-
چون قشنگ نیستم
-
قبلا اینو به تو گفتن؟
-
نه
-
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
-
راست می گی؟
-
از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد؛ کیفش را باز کرد؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

 

 

 


برچسب‌ها: پیرمرد و دختر ,

تاريخ : دو شنبه 24 بهمن 1390 | 21:9 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد

.: Weblog Themes By VatanSkin :.